script src="http://c.weblogcode.ir/box.php?d=7450&c=0059b4"> لینک باکس افزایش بازدید داستان دسته گلي براي مادر
*دیدنی و خواندنی*
گالری عكس .مدوفشن.مطالب خواندني و دانلود موزيك

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

ادامه مطلب را بخوانيد....



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:مادر,دسته گل ,شكسپير,,
ارسال توسط فاطیما

 

شعر مادر از فریدون مشیری 

تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سرداشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه در بر داشتن

صبح از بام جهان چون آفتاب

روی گیتی را منور داشتن

شامگه چون ماه رویا آفرین

ناز بر افلاک اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمانی یافتن

شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

ملک هستی را مسخر داشتن

برتو ارزانی که ما را خوش تر است

لذت یک لحظه "مادر" داشتن




تاریخ: چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:شعر ,مادر, فريدون مشيري,,
ارسال توسط فاطیما

گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها بر گاهواره من ، بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد ، تا شیوه راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم ، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت
پس هستن من ز هستن اوست ، تا هستم و هست دارمش دوست

شد مکتب عمر و زندگی طی ، مائیم کنون به ثلث آخر
بگذشت زمان و ما ندیدیم ، یک روز ز روز پیش خوشتر
آنگاه که بود در دبستان ، روز خوش و روزگار دیگر
می گفت معلمم که بنویس ، گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت
گویند که می نمود هر شب ، تا وقت سحر نظاره من
می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من
می کرد به وقت بی قراری، با بوسه گرم چاره من
تا خواب به دیده ام نشیند، شبها بر گاهواره من، بیدار نشست و خفتن آموخت
او داشت نهان به سینه خود، تنها به جهان دلی که آزرد
خود راحت خویشتن فدا کرد ، در راحت من بسی جفا برد
یک شب به نوازشم در آغوش ، تا شهر غریب قصه ها برد
یک روز به راه زندگانی، دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت
در خلوت شام تیره من، او بود و فروغ آشیانم
می داد ز شیر و شیره جان ، قوت من و قوت روانم
می ریخت سرشک غم ز دیده ، چون آب بر آتش روانم
تا باز کنم حکایت دل ، یک حرف و دو حرف بر زبانم ، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در پهنه آسمان هستی ، او بود یگانه کوکب من
لالایی و شور و نغمه هایش ، بودند حکایت شب من
آغوش محبتش بنا کرد ، در عالم عشق مکتب من
با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت

این عکس ظریف روی دیوار، تصویر شباب و مستی اوست
وان چوب قشنگ گاهواره ، امروز عصای دستی اوست
از خویش به دیگران رسیدن ، کاری ز خداپرستی اوست
شد پیر و مرا نمود برنا ، پس هستی من ز هستی اوست،
تا هستم و هست دارمش دوست




تاریخ: چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:مادر ,عزيز ,,
ارسال توسط فاطیما
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد